![](https://jomlehonline.ir/wp-content/themes/aban/img/none.png)
مسعود سليمي تابستان ۵۹ براي گذراندن تعطيلات با خانواده، به تهران آمده بودم، روزهاي آخر شهريور يكي از دوستانم ما را براي چند روز به شمال دعوت كرده بود. من عاشق پيچ و خمهاي جاده چالوس و غروب دريا، با اشتياق وصفناشدني، آخرين روزهاي تعطيلات را قبل از بازگشت به پاريس، قطره قطره با تمام […]
مسعود سليمي
تابستان ۵۹ براي گذراندن تعطيلات با خانواده، به تهران آمده بودم، روزهاي آخر شهريور يكي از دوستانم ما را براي چند روز به شمال دعوت كرده بود. من عاشق پيچ و خمهاي جاده چالوس و غروب دريا، با اشتياق وصفناشدني، آخرين روزهاي تعطيلات را قبل از بازگشت به پاريس، قطره قطره با تمام وجود در خود فرو ميبردم.
بليت برگشت ما سوم مهر بود به همين خاطر آخرين ساعتهاي سيام شهريور از عباسآباد نشتارود به طرف تهران راه افتاديم. شب از نيمه گذشته بود نزديكيهاي كرج، متوجه شديم عراق به خوزستان حمله كرده است.
بسته شدن مرز هوايي باعث شد تا آنهايي كه به هر دليل، كارت اقامت در خارج را داشتند مجبور شوند از راه تركيه خود را به اروپا برسانند. من و خانوادهام نيز از اين قاعده مجزا نبوديم، عصر يكي از روزهاي آغاز مهر ۵۹، یکشنبه بود، حدود ساعت پنج بعد از ظهر با اتوبوس كه معلوم شد از تركيه آمده تا مسافران جامانده ايراني را به آن سوي مرزها برساند از ترمينال تازه تاسيس غرب تهران به سوي مرز بازرگان حركت كرديم.
سفري كه بايد طبق برنامه ۳۶ ساعته تمام ميشد حدود ۵۰ ساعت طول كشيد؛ ماجرايي كه خود داستاني مفصل دارد و جاي تعريف و نوشتن جداگانه اما هنگامي كه چند سال بعد در سال ۶۳، «ثريا در اغما» نوشته اسماعيل فصيح را خواندم، ميان آن بعدازظهر مهر ۵۹ در ترمينال غرب با صفحه آغازين كتاب به اندازه يك دنيا همذاتپنداري كردم.
صفحات آغازين كتاب آنچنان مرا به خود جذب ميكند كه نميتوانم آن را زمين بگذارم، انگار درست لحظات دشوار و پراضطراب مهر ۵۹ در راه رسيدن به تركيه را از نگاه و زبان من حكايت ميكند: « دمدمههاي سحر از دشتهاي تميز آذربايجان غربي ميگذريم و به طرف مرز بازرگان ميرويم. هوا يخبندان است و روشنايي روز به كندي بالا ميآيد. دشت و تپهها برهنهاند و وقتي اولين پرتوهاي گسترده خورشيد ميدمند قشنگ است…»
من و خانوادهام حدود ساعت هفت به مرز بازرگان رسيديم، خوشبختانه فقط دو ماشين بيشتر جلوي ما نبودند و حكايت فصيح چقدر با ماجراي من نزديك است: «حدود ساعت هشت وارد محوطه مرز بازرگان شديم. ساختمان ترانزيت بازرگان بنايي يك طبقه و بزرگ و كهنه است. از پليس خبري نيست. فقط چند تا جوان بچه سال حزباللهي با ژ-۳ و يوزي به كارها ميرسند…»
«ثريا در اغما» را در پاريس يكي از دوستانم به من معرفي كرد، سبك و سياق نگارش، شخصيت قهرمانها و جغرافياي كتاب، برايم خيلي آشنا بود تا جايي كه پس از دو سه بار خواندن به خواننده هميشگي آثار فصيح بدل شدم و بسياري از آنها را بارها خواندهام.
ثريا در اغما، زندگي ايرانيهايي را حكايت ميكند كه در سالهاي نخستين انقلاب به خارج از كشور رفته و با توجه به تفاوتهاي فرهنگي، شرايط متفاوتي را تجربه ميكنند.
فصيح در صفحه ۳۳ كتاب مينويسد: «هوا رو به تاريكي است كه در فرودگاه اورلي مينشينيم. قلبم تند تند ميزند و وسط مغزم يك چيزي، مثل چرخ آسيابي كه سنگش در رفته باشد، ميچرخد. تنگ غروب است كه ميآيم بيرون هوا سرد است و باد تند پاييزي در پاريس توي صورتم ميخورد…»
يك صفحه بعد، نويسنده در برخورد تصادفي با يكي از دوستانش به نام نادر پارسي، شاعر، نويسنده و هنرپيشه ايراني روبهرو ميشود و يكي دو مكالمه كوتاه، علت آمدنش به پاريس را براي خواننده روشن ميكند: «تو هم زدي به چاك جعده «آره»
كجا ميري؟ محل اقامتت كجاست؟ الان دارم ميرم بيمارستان، محل اقامتم را هم فعلا نميدونم… خواهرزادهام تصادف داشته، چندين روز كه توي اغماست، وضعش بده، آدم قحط بود مرا فرستادند ببينم چه ميشه كرد…»
از صفحه ۳۴ به بعد، فصيح به بهانه شرايط جسمي و روحي خواهرزادهاش ثريا، خواننده را در پاريس ميچرخاند و با آدمهاي گوناگون، بيشتر ايرانيها آشنا ميكند.
در صفحه ۴۰ ميخوانيم: «صبح كه از خواب بيدار ميشوم هواي پاريس هنوز ابري و گرفته است و خيابان مسيولوپرنس خفه، پشت پنجرهام درختهاي برهنه در باد ميلرزند…»
در صفحه ۵۰، فصيح در توضيح شناخت نادر پارسي، درست حال و هواي مرا نشانه ميگيرد: «نادر پارسي بچه پامنار و پسر مرحوم مش غلامرضا معمار بود و او هم ميآمد دبيرستان رهنما. در رهنما نادر رييس انجمن تئاتر مدرسه بود…» با وجود اينكه سالهاي مورد بحث نويسنده كمي از سن و سال من بيشتر است اما چگونه ميشود از رهنما در خيابان اميريه- وليعصر امروز- و منيريه سخن در ميان باشد و من كه شش سال از بهترين دوران زندگيام را در اين دبيرستان گذراندهام، حساسيت نشان ندهم.
فصيح در كتاب بيش از ۳۰۰ صفحهاي خود، مرا تا جايي ميكشاند كه وقتي آخرين سطرها را خواندم، ديگر تشخيص ميان من و او، ممكن نبود: «بيرون پنجره، شب پاريس زنده است. شب خودش را زير بالكن اتاق من ميكشد، اينجا شب پر از واقعيت و بيداري، پر از حرف و شور، پر از حس شادي، پر از حس پول و درد و رنج، پر از در خوردن و نوشيدن و پر از …. خود را نشان ميدهد. در جايي ثريا در احتضار آخر دراز كشيده… تو را از شكم مادر درميآورند، همه چيز را از دستت ميگيرند و ميگذارند مغزت در كما متوقف شود… انصاف نيست، به خصوص اگر مادرت منتظر باشد… انصاف نيست».
نويسنده دلش براي خواهرش تنگ ميشود، فرنگيس ميخواهد بچهاش را يك بار ديگر ببيند… مرگ پشت پنجره در كمين نشسته است.