![](https://jomlehonline.ir/wp-content/themes/aban/img/none.png)
هومن حکیمی دبیر گروه فرهنگی ۱ بیا کنار هم بخوابیم؛ تو کمی ساکتتر از من و من کمی اندوهگینتر از تو. طوری که اگر عکاسی، ناغافل خواست این صحنه را ثبت کند، اندوه من و سکوت تو جاری باشد. حسش در بیاید و مثل عکسهای کلیشهای نشود. مگر چند نفر در این دنیا وجود دارند […]
هومن حکیمی
دبیر گروه فرهنگی
۱
بیا کنار هم بخوابیم؛ تو کمی ساکتتر از من و من کمی اندوهگینتر از تو. طوری که اگر عکاسی، ناغافل خواست این صحنه را ثبت کند، اندوه من و سکوت تو جاری باشد. حسش در بیاید و مثل عکسهای کلیشهای نشود. مگر چند نفر در این دنیا وجود دارند که مرگشان مانند خوابشان بشود؟ من همیشه معتقد بودم که هنر عکاس در عکس گرفتن از سوژههایی نیست که به خودیِ خود دارای جذابیت هستند. هنر در این است که بتوانی چیزهای غیرمعمولی چیزهای معمول را نشان بدهی و مرگ البته حتما جذاب است و حتما نقاط تشابهی با خواب دارد. منتهی نباید مثل وقتهایی که واقعا میخوابیدی زیاد پهلو به پهلو بشوی. ببین، تو واقعا مردهای و من واقعا میخواهم کنارت بخوابم. اینطوری میتوانم بوی آن پیراهنت را که دو سال پیش در آخرین سفرت به «مکّه» خریده بودی و همیشه وقتی که دلت تنگ میشد، میپوشیدی، همراهم داشته باشم. میتوانم از کارهایی که باید برایت انجام میدادم اما در تمام این مدت انجام ندادم، بگویم تا شاید مرا ببخشی و فکر نکنی که برایم مهم نبودند. البته تو همیشه مطمئن بودی که همه درست به اندازه خودت مهربان و صادق هستند. الان باید تصمیمت را بگیری چون وقت زیادی باقی نمانده است. من حوصله جمعیت را ندارم. از اینکه بعد از تو باید چطور ادامه بدهم هم میترسم. میشود من کنارت بخوابم و دیگر بیدار نشوم؟ قول میدهم زیاد حرف نزنم و مزاحمت نباشم. قول میدهم و تو میدانی که آدم نمیتواند به مادرش دروغ بگوید.
۲
«تصمیم بزرگت را زودتر بگیر. قبل از اینکه دیر بشود. قبل از اینکه کسی به رویت بیاورد یا مجبور بشوی. لازم هم نیست که تصمیم بزرگت حتما به نظر دیگران بزرگ باشد. همینکه خودت به این نتیجه برسی، کافی است. بعدش هم نباید بترسی، باید انجامش بدهی؛ بروی تا ته خط. جایی که اگر هم به نتیجه نرسیدی، دستکم بدانی که با خودت چند چندی. جلوی خودت کم نیاوری. به خودت مدیون نشوی».
از شب تا صبح چند صدبار اینها را با خودش مرور کرده بود. صبح، آفتابنزده از خانه بیرون آمد. رفت به همان کافه همیشگی و آنقدر در پیادهروی مقابلش قدم زد تا صاحبش کافه را باز کرد. قهوه همیشگی را سفارش داد. برای بار صدوچندم حرفهایی را که دیشب با خودش زده بود، مرور کرد. از روی عمد هم نوشیدن قهوه را کِش داد. داشت برای خودش زمان میخرید؟ یک آشوبی را توی دلش احساس کرد که قابل پنهان کردن نبود. تقویم جیبیاش را از توی کتش درآورد. سال قبل، سال قبلترش، سالهای قبلترش؛ صفحه مربوط به چنین روزی در تمام آنها علامت خورده بود اما هیچ اتفاقی نیفتاده بود. همیشه به سال بعد موکول شده بود. شاید به قطعیت نرسیده بود یا اینکه تصمیمش آنقدر که فکر میکرد، بزرگ نبود. شاید هم گول دنیا را خورده بود که ظاهرش طوری است که آدم فکر میکند همیشه وقت برای گرفتن تصمیمهای بزرگ هست. کتش را پوشید. پول قهوه را حساب کرد و رفت تا سال بعد.