هومن حکیمی دبیر گروه فرهنگی از این پسره توی فیلم «خانه دوست کجاست» متنفرم. آخه آدم اینقدر کودن؟ اینقدر صادق؟ اینقدر بلیه؟ (از بلاهت میآد!). پا شده کل مملکت رو طی کرده یه دفتر که تازه مشق هم نیست و «مقش»ه رو برسونه به دست صاحبش. حالا صاحبش کیه؟ «نعمتزاده»! اصلا من فامیلیه نعمتزاده رو […]
هومن حکیمی
دبیر گروه فرهنگی
از این پسره توی فیلم «خانه دوست کجاست» متنفرم. آخه آدم اینقدر کودن؟ اینقدر صادق؟ اینقدر بلیه؟ (از بلاهت میآد!). پا شده کل مملکت رو طی کرده یه دفتر که تازه مشق هم نیست و «مقش»ه رو برسونه به دست صاحبش. حالا صاحبش کیه؟ «نعمتزاده»! اصلا من فامیلیه نعمتزاده رو میشنوم یاد دارو و قرص و آمپول و انبار و احتکار میافتم، تنم مور مور میشه!
بیصّاحاب، ما دهه پنجاهیها کلا در هیچ زمینهای شانس نداشتیم. تا زبون واکردیم گفتن بتمرگ سر درس و مقشت (!) که دکتر مهندس یا هردوتاش با هم بشی و به مملکت خدمت کنی. تا خواستیم بریم مدرسه، دیدیم کفش کتونیمون پای خواهرمونه پس با دمپایی پدربزرگمون که برای ما اندازه قبر مرده بود و جلوی لنگه پای راستش هم کنده شده بود، رفتیم مدرسه! تا رسیدیم مدرسه یه دونه قلّک نارنجکطور دادن دستمون که مجبور بودیم دوزار پولتوجیبیمون رو بندازیم توش و بعدش حسرت بخوریم که نمیتونیم زنگ تفریح نوشابه و کیک بخوریم!
وقتی خواستیم بریم دانشگاه، اَد، دانشگاه آزاد راه انداختن که بعدها بچه پولدارای فامیل مثل پتک میزدنش توی سرمون! مدرکمون رو که گرفتیم خواستیم بریم خدمت مقدس سربازی که نمیدونم چرا بخش مقدسش باز شامل حال از ما بهترون میشد و خدمتش میافتاد گردن ما توی مرز ایران و پاکستان یا ۰۴ بیرجند یا عجبشیر و اینها!
حالا اینها به کنار، هر سال موقع جشن تولد ما که میشد در بهترین حالت بهمون کتاب «قصههای خوب برای بچههای خوب» میدادن یا از اون پاککنها که بوی نفت میداد و یه طرفش سبز لجنی بود و یه طرفش رنگ کالباس! ولی به بعضیای دیگه از این ماشین کنترلیها میدادن و ما هی حسرت میخوردیم. همهش هم دچار این تناقض میشدیم که چرا فقط ما باید به مملکتمون خدمت کنیم؟! یعنی اون همکلاسی ما که ماشین کنترلی داشت و توی زندگیش یه کتاب «بابا آب داد» هم دستش نگرفته بود، نباید به میهن خدمت کنه؟ تازه جنگ هم بود و حتی اینجا هم پدرهای ما باید میرفتن با عراقیهای پفیوز بجنگن! الآن رو نبینید که با ما برادر شدن؛ اون موقع جفنگ بودن و توی فیلمها هم همهشون خنگ و عقبمونده!
ادامه این روند بدشانسی ما به الآن هم رسیده البته. مثلا ما الآن برای بچههامون جشن تولد اگه بگیریم، بهشون «لپلپ» یا فوق فوقش بلیط استخر با ۲۰ درصد تخفیف که از ادارهمون گرفتیم میدیم ولی بعضیهامون به بچههاشون، بلیط تور شرق آسیا میدن؛ ناجور!
من اصلا یه سوالی دارم؛ اون پسره توی «خانه دوست کجاست» واقعا شبیه ما نیست؟ فک کن کلی راه رفته دفتر «مقش» محمدرضا نعمتزاده رو بده بهش. بعدش وقتی رسیده دیده محمدرضا نعمتزاده انگار بچه «شبنم نعمتزاده»س که میشه نوه وزیر سابق! خونهشونم شبیه یه انبار بزرگ دارو و اینهاس! بعدش طفلک کُپ میکنه و به پسر نعمتزاده میگه؛ «ئه، من فکر میکردم که «شبنم» اسم یه شامپوئه، نگو مامانته»! بعدش میخنده درحالیکه محمدرضا نعمتزاده اصلا نمیخنده بلکه میده دست بچهها که طفلی رو ادب کنن یادش نره با یه ژن خوب چجوری باید صحبت کنه! بعدش این طفلکی درحالیکه بعضی از قسمتهای بدنش رو میماله در لحظه آخر سوال میکنه؛ «تو که خونهتون توی انبار داروئه یا انبار دارو توی خونهتونه، چرا دفتر «مقش»ت رو میخوای؟»! بعدش پسر نعمتزاده کبیر نگاهی بهش میکنه و با تکبر میگه؛ «چون برام رزومه میشه»! بعدش طفلکی این پسره خل و چل که خیلی شبیه بچگیهای ماست، باز هم در لحظه آخر میگه؛ «حالا هرچی ولی ناموسا اسم مادرت شبنمه؟»!… .
خلاصه اینکه ما الآن نزدیک روز تولد یکی از بچههای تحریریه هستیم که خیلی مهربونه اما تازه چند روزه متقاعدش کردیم به جز موسیقی بیکلام یا نوحه و اینها، موسیقی پاپ و سنتی و خوانندههایی مثل «محسن چاوشی» هم هستن و هر خوانندهای که فامیلیش شجریانه، لزوما اسمش «محمدرضا» نیست و «همایون شجریان» هم خیلی خوبه. فقط اینکه باید اعتراف کنم اون ور شیطانی من بدجوری گاهی باعث میشه که دلم بخواد به منم واسه کادوی تولد، یه انبار پر از دارو میدادن!