مسعود سلیمی / گردش در خاطرات سال های دور، در روزگار بی خیالی و سرخوشانه کودکی و نوجوانی، مرا به روزهای تابستانی سال های پایانی دهه ۳۰ و آغاز دهه ۴۰ خورشیدی می رساند؛ صبح های زود با نسیم نازکانه تابستانی و بعداز ظهرهایی که گرمای تهران پیدا می کرد، کتاب به دست گرفتن […]
مسعود سلیمی /
گردش در خاطرات سال های دور، در روزگار بی خیالی و سرخوشانه کودکی و نوجوانی، مرا به روزهای تابستانی سال های پایانی دهه ۳۰ و آغاز دهه ۴۰ خورشیدی می رساند؛ صبح های زود با نسیم نازکانه تابستانی و بعداز ظهرهایی که گرمای تهران پیدا می کرد، کتاب به دست گرفتن ها و کتاب خوانی هایم، گاه تیره و خط خطی و بسیاری اوقات شفاف و شاداب، مقابل چشم هایم تجسم می یابند؛ وداع با اسلحه، بیگانه، کلود ولگرد، چشمهایش و سپید دندان یکی پس از دیگری، در کوچه باغ های خاطره، این سوی و آن سوی می روند.
در سال های آغازین دهه ۴۰ خورشیدی، در یکی از شماره های هفته نامه «کتاب هفته» داستانی به نام پیک جنوب از یک نویسنده فرانسوی به نام آنتوان دو سنت اگزوپری خواندم، ماجرای یک خلبان پست بود که در یکی از رفت و آمدهایش در میانه جنگ جهانی دوم، هواپیمایش در صحرا به شن می نشیند.
یکی دو سال بعد، در یکی از کتابفروشی های طرف های مخبرالدوله و شاه آباد تهران، به نظرم دفتر اصلی انتشارات امیر کبیر بود که چشمم به یکی دیگر از نوشته های این نویسنده فرانسوی افتاد؛ شازده کوچولو با ترجمه محمد قاضی.
اگرچه پیش از آن با سپید دندان جک لندن و کلود ولگرد ویکتور هوگو با ترجمه محمد قاضی آشنا شده بودم، اما شازده کوچولو بود که مرا با نثر روان و واژه های دلنشین او به درستی آشنا کرد.
شازده کوچولو که چاپ چهل و چهارم آن را در تابستان ۹۲ خریدم این گونه آغاز می شود؛ «وقتی شش ساله بودم روزی در کتابی راجع به جنگل طبیعی که سرگذشت های واقعی نام داشت، تصویر زیبایی دیدم، تصویر مار بوآ را نشان می داد که حیوان درنده ای را می بلعید… .
در آن کتاب گفته بودند که مارهای بوآ شکار خود را بی آنکه بجوند، درسته قورت می دهند. بعد دیگر نمی توانند تکان بخورند و در آن شش ماهی که به هضم آن مشغولند می خوابند.
من آن وقت درباره ماجراهای جنگل بسیار فکر کردم و به نوبه خود توانستم با مداد رنگی، تصویری که نخستین کار نقاشی من بود بکشم. شاهکار خود را به آدم بزرگ ها نشان دادم و از ایشان پرسیدم که آیا از نقاشی من می ترسند؟
در جواب گفتند: چرا بترسم؟ کلاه که ترس ندارد.
اما نقاشی من شکل کلاه نبود، تصویر مار بوآ بود که فیلی را هضم می کرد. آن وقت من توی شکم مار بوآ را کشیدم تا آدم بزرگها بتوانند بفهمند و آدم بزرگ ها همیشه نیاز به توضیح دارند….. . آدم بزرگ ها هیچ وقت به تنهایی چیز نمی فهمند و برای بچه ها هم خسته کننده است که همیشه و همیشه به ایشان توضیح بدهند…»
شازده کوچولو با افزون بر ۲۵۰ میلیون نسخه یکی از پرفروش تذین کتاب های تاریخ به حساب می آید که به ۲۵۰ زبان و گویش ترجمه شده است، از جمله ایران که دست کم دوازده یا سیزده مترجم آن را به فارسی برگردانده اند که نخستین و با قاطعیت بهترین و روان ترین آن، همانی که زنده یاد محمد قاضی در ۱۳۳۳، به کتاب خوان های کشورمان ارزانی داشته است.
شازده کوچولو اگرچه حرف زدن یک مرد خلبان در صحرایی بی آب و علف را با یک کودک روایت می کند، اما در واقع، باید آن را گفت و گوی انسان با کودک درون خود دانست که به تعبیری، سنت اگزوپری یک سال پس از ناپدید شدن بدون پاسخش هواپیمایش در سال ۱۹۴۴ در اوج جنگ جهانی، شازده کوچولو به عنوان یک نظریه برای دانستن و توانستن، چگونگی پیش بردن زندگی و زیستن انسان، نوشته است.
سال ها بعد که نسخه فرانسوی شازده کوچولو را خواندم، به درستی دریافتم که ترجمه محمد قاضی تا چه اندازه، اصالت کتاب را رعایت کرده و به ویژه، هنگامی که یکی دو ترجمه دیگر آن از جمله کار احمد شاملو را خواندم، بیشتر به این واقعیت رسیدم.
محمد قاضی را یک بار، سال ۵۲ یا ۵۳ خورشیدی و به مناسبت جشنواره کتابی که کانون پرورش فکری بر پا بود دیدم که چند اثر از استاد هم، به نظرماجراجوی جوان و بولینا، چشم و چراغ کوهپایه هم در آن عرضه شده بود، و یک بار یکی دو سال پیش از فوتش، در تلویزیون و در حالی که به علت ابتلای به سرطان حنجره، از باطری مخصوصی برای حرف زدن استفاده می کرد، او را دیدم. اما علاقه و احترام به ایشان در جای جای کتاب هایی که بر جای نهاده، همواره می ماند و بیشتر و بیشتر می شود.
نوشته را با چند خط از شازده کوچولو با ترجمه محمد قاضی تمام می کنم؛ «وقتی شب به آسمان نگاه می کنی چون من در یکی از آن ستاره ها ساکتم، و چون در یکی از آن ستاره ها خواهم خندید آن وقت برای تو چنین خواهد بود که همه آن ستاره ها دارند می خندند. تو ستارگانی خواهی داشت که خندیدن بلدند! تو ستاره هایی خواهی داشت که هیچکس ندارد.»
محمد قاضی، زاده ۱۲ مرداد ۱۲۹۲ در مهاباد، در ۲۴ دی ۱۳۷۶ در تهران درگذشت.