![](https://jomlehonline.ir/wp-content/themes/aban/img/none.png)
مسعود سليمي می گویند مرگ حق است، به این معنا که انسان از لحظه ای که اولین صدای گریه اش بلند می شود، با حقی به نام مرگ پا به میدان زندگی می گذارد. اینکه مرگ حق است پس زندگی هم حق بايد باشد. از طرفي در اینکه مرگ بخش گریزناپذیر زندگی است، اصال جای […]
مسعود سليمي
می گویند مرگ حق است، به این معنا که انسان از لحظه ای که اولین صدای گریه اش بلند می شود، با حقی به نام مرگ پا به میدان زندگی می گذارد. اینکه مرگ حق است پس زندگی هم حق بايد باشد.
از طرفي در اینکه مرگ بخش گریزناپذیر زندگی است، اصال جای بحث ندارد چراکه اگر این گونه نبود، اگر امکان داشت از دست مرگ فرار کرد یا بر آن غلبه کرد که نمادها و صاحبان زر و زور و متولیان قدرت و استیلاگری از نمرود و ضحاکيان گرفته تا مغولان و نمونه های زیاد دیگری در تاریخ قدیم و جدید، قطعا عمر جاودانه پیدا می کردند، یا اگر می شد جلوی مرگ را گرفت، طرف از دست مرگ می گریخت و می رفت مثال در بغداد، خود را در سوراخی از چشم مرگ پنهان می کرد. بی تردید به مرگ باید به عنوان یک واقعه طبیعی و مرسوم در زندگی نگاه کرد که رخ دادن آن زمان و مکان و پولدار و بی پول نمیشناسد، اما درست در مقابل مرگ، تکلیف زندگی چه می شود؟ اگر مرگ «حق» است، زندگی «حق» نیست؟ اگر جواب منفی است که دیگر کار ناتمام است. در واقع آدم به دنیا که می آید، بايد در انتظار مرگ بنشیند و سرش به کار خودش گرم باشد، اما اگر پاسخ چیز دیگری است، پس زندگی کردن هم یک حق طبیعی است که درست مانند مرگ از لحظه به دنیا آمدن، پشت قباله آدم نوشته می شود. اگر به دنیا آمدن خارج از اختیار آدم است، اما هنگامی که پای زندگی به میان می آید، در هنگامه جبر و اختيار آدم باید بتواند، در واقع شرایط باید به گونه ای باشد که تا لحظه فرا رسیدن مرگ، با شایستگی از حق خود، یعنی زندگی کردن استفاده کند. هنگامی که سخن از زندگی کردن به گون های که شایسته مقام انسانی است، به میان می آید، اما و اگرهای بسیاری با خود همراه دارد که در بسیاری اوقات به پایمال شدن حق طبیعی و جداناشدنی نزد کسانی مي انجامد که بالقوه شايسته هستند.
٭٭٭
دوست من اردلان عطارپور که امروز دو سال از سفر ناگزیرش می گذرد، هم مانند همه آدمها حق زندگی کردن داشت. او حق این را داشت که نه تنها به عنوان یک انسان، بلکه به عنوان کسی که از اهالی فرهنگ بود و به دنیایی تعلق داشت که جدا از خوردن و خوابیدن، فکر کردن و انديشه ورز بودن هم بخش جدانشدني آن به حساب مي آيد، از شايستگي هاي خود بهره لازم را ببرد. اردلان عطارپور هم مي خواست و هم بالقوه مي توانست بيش از آنچه براي روزنامه نگاري و ادبيات اين سرزمين انجام داده و از خود به يادگار گذاشته، جلوتر و جلوتر هم برود. با نگاهي به نوشته هاي او چه به عنوان روزنامه نگار و چه در قالب يك نويسنده و پژوهشگر به روشني درمييابيم كه در نگاه و ذهن او اين آدم ها هستند كه جلوي صحنه زندگي مي جنگند، به زمين مي افتند و برمي خيزند تا از حق خود دفاع كنند. اردلان عطارپور در جنگ نابرابر براي در مشت گرفتن حق زندگي با وجود مشکلات و فشارهاي گوناگون و گاه با وجود دلهره هايي كه در قلم و نگاهش ديده مي شد، هرگز اهل تسليم نبود. از آن دست كساني نبود كه دستها را به عنوان شكست بالا ببرد.
٭٭٭
نزد ما ايرانيان رسم است و سكه رايج روابط اجتماعي مان كه هر وقت كسي از ميانمان رفت تازه به يادش مي افتيم كه اي داد، ديدي او هم رفت؟ انگار كه مرگ بايد از ما اجازه بگيرد و بعد در خانه دوست و رفيق و اطرافيان آدم را بزند در حالي كه ما مي دانيم مرگ ناگزير است و اصلا من و ما نميشناسد، اما فراموش ميكنيم و آنقدر دست دست ميكنيم تا بانگ برآيد كه چه نشستي كه خواجه رفت و آنگاه آنچه مي ماند آه و حسرت است.
٭٭٭
اردلان عطارپور را از ديرباز مي شناختم به عبارت بهتر مي شناسم چراكه نبود فيزيكي او چندي از رفاقت من كم نميكند. آشنايي مان مطبوعاتي بود كه به دوستي هم انجاميد. جدا از اينكه چند سالي در «جهان صنعت» سردبير من بود، در نشريات زيادي هم همكار بوديم كه همه آنها در حافظه روزنامه نگاري من به يادگار مانده و مي ماند.
٭٭٭
سالهاست كه در تهران ديگر برف هاي قديمي نمي بارد و نمي نشيند اما ۸ بهمن ۱۳۹۶ يكي از روزهاي برفي ناياب تهران بود كه مي توانست جور ديگري هم در ياد من بماند، اما انگار قرار بود در يكي از اين برف ريزان هاي كمياب تهران آن طور كه پدرم ۷ دي ۱۳۸۵ به سفر رفت، دوستم اردلان عطارپور هم سفر خود را آغاز كند و در خاطرات برف هاي قديمي او هم بنشيند. يادش به سفيدي برف در خاطرم مي ماند.