هومن حکیمی- دبیر گروه فرهنگی/ اول در طبقه سوم «شهر کتاب» نشستهام؛ با کتابی در دست که حتی ورق زدنش هم حالم را بهتر میکند. بین قفسههای کتاب، زندگی جور دیگری جریان دارد. ترکیبی از سکوت و فهم و لذت و آگاهی، آدم را برای دقایقی دور میکند از روزمرگیها، از حصار اندوه و […]
هومن حکیمی-
دبیر گروه فرهنگی/
اول
در طبقه سوم «شهر کتاب» نشستهام؛ با کتابی در دست که حتی ورق زدنش هم حالم را بهتر میکند. بین قفسههای کتاب، زندگی جور دیگری جریان دارد. ترکیبی از سکوت و فهم و لذت و آگاهی، آدم را برای دقایقی دور میکند از روزمرگیها، از حصار اندوه و از هر آنچه که بلای مدرنیته دارد بر سرمان میآورد.
دوم
جوان قدبلندی با ریشهای مرتب بدون بر زبان آوردن کلمهای، لابهلای قفسهها میچرخد و میچرخد؛ مثل رقص سماع مولانا. درویشوار دارد از لذت دیدن و خریدن کتاب بهره میبرد. کتاب آدم را صبورتر، سربهزیرتر و جذابتر میکند. بین من و او دوئلی درمیگیرد. عطشش مرا به تکاپو میاندازد. از جایم بلند میشوم، به جدال با او در دیدن و انتخاب کتابها. آهنربایی دارند که فلز روح و روانت را به سمت خود میکشانند. از سینما و تئاتر به سمت رمانها میروم و برمیگردم، میروم و برمیگردم… .
سوم
هر چیزی که برای حتی ساعتی، من را از دنیای صفر و یک و خطکشی شده، بیرون بیاورد، ارزشمند است. قدیمها اینطوری نبود، اینترنت نبود، این همه اتومبیل نبود، این قدر چک برگشتی نبود و کتاب، جایگاه بالاتر و والاتری داشت. امروز، کار فرهنگی کردن، خیلی سخت شده و آدمها دشوار شدهاند. سینما و تئاتر و کتاب برایشان دور است. اولویتها هم انگار صفر و یکی شدهاند و همه چیز حساب و «کتاب» دارد. کتاب اما بدون حساب و «کتاب» است هنوز؛ البته کتاب دوم، ربطی به کتاب اول ندارد!
چهارم
جوان قدبلند با ریشهای مرتب، دختر قهوهای پوش با اعجازی در نحوه کتاب خواندنش، پسربچهای با برق توی چشمها و ولع جستجو در قفسهها، اینها مرا سر ذوق میآورند. اینجا در دنیای کتابها و به دور از شعارها و وعدههای مسئولان فرهنگی، آتمسفری از فرهنگ و هنر و شعور جاری است که ثابت میکند، هنوز میشود زندگی کرد.
پنجم
باید وضو گرفت، برای لمس و تورق و خواندن کتابها. باید کلاه از سر برداشت به احترام آنهایی که در این بازار کساد فرهنگ هنوز برای زنده ماندن فرهنگ و هنر و کتاب، ایستاده میمیرند. باید روزها و ماهها و سالها افتخار کرد برای تمام نویسندگانی که از قرنها پیش تا به امروز و حتی امروز، خون گریستند و دود چراغ خوردند تا برایمان گنجینههای کاغذی و مکتوب به یادگار بگذارند. از محمد (ص) و فرخی یزدی و حافظ و سعدی و فردوسی و مولانا و صائب… تا همینگوی و هدایت و بیضایی و ادگار آلن پو و دیوید سداریس…، اینها به ما زندگی بخشیدهاند و میبخشند و خواهند بخشید؛ بی منت، بدون صفر و یک و این خطکشیهای تهوعآور مدرنیته و پسامدرنیته.
ششم
از شهرکتاب بیرون میآیم. دوباره مدرنیته به سمتم هجوم میآورد؛ ساعت، تلگرام، اتومبیل، قرار کاری، قسطهای باقیمانده… اما کتاب، آن بالا بالاها، در فراخنای زمان و مکان، جایش امن است. استوار و باصلابت مثل اقیانوسی که هیچوقت آبش تمام نمیشود.