احتمالا برای مادرم اتفاقی افتاده
احتمالا برای مادرم اتفاقی افتاده

    هومن حکیمی- دبیر گروه فرهنگی/ داخل سالن انتظار فرودگاه نشسته‌ام. چند دقیقه دیگر برای ساعت‌هایی، امکان استفاده از تلفن را نخواهم داشت. همیشه خودم را در موقعیتی تصور می‌کردم که آدم‌ها امکان استفاده از تکنولوژی‌های ارتباطی را نخواهند داشت؛ منظورم قطعی اینترنت یا خطوط تلفن‌های همراه و… نیست، اینکه دنیا کلا و ناگهان […]

 

 

هومن حکیمی-
دبیر گروه فرهنگی/

داخل سالن انتظار فرودگاه نشسته‌ام. چند دقیقه دیگر برای ساعت‌هایی، امکان استفاده از تلفن را نخواهم داشت. همیشه خودم را در موقعیتی تصور می‌کردم که آدم‌ها امکان استفاده از تکنولوژی‌های ارتباطی را نخواهند داشت؛ منظورم قطعی اینترنت یا خطوط تلفن‌های همراه و… نیست، اینکه دنیا کلا و ناگهان از ارتباط‌های غیرحضوری محروم شود. با تلفنم شماره خانه را می‌گیرم. حال همه خوب است و حال مادرم هم… .
با همسرم زیاد فیلم می‌بینم و این روزها و شب‌هایی که به خاطر ویروس کرونا، اوقات فراغت آدم‌ها افزایش پیدا کرده، فیلم دیدن ما هم بیشتر شده است. پریشب «زنان کوچک» را دیدیم که سرشار از بازی‌های خوب و فیلم‌برداری خوب بود اما بیشتر به درد مینی‌سریال شدن می‌خورد تا یک فیلم دو ساعته. از آن فیلم‌هایی‌ست که وسطش می‌توانی بری یک دوش مختصر بگیری یا چای دم کنی و برگردی و چیز زیادی را از دست ندهی. با این حال، کلیتش، دوست‌داشتنی‌ست و یک‌سوم پایانی‌اش، حس نوستالوژیک آدم را بیدار می‌کند. «سورشا رونان» که با فیلم «هانا» خودی نشان داده بود، اینجا نقش یک دختر عاشق نویسندگی را آن‌قدر خوب و باورپذیر بازی می‌کند که آدم وسوسه می‌شود برود به دورانی که کالسکه بود و خانه‌هایی بزرگ با حیات‌های سرسبز و جمعیت انسانی این‌قدر زیاد نبود و از تبلت و گوشی‌های هوشمند و اینترنت خبری نبود و نویسنده بشود! دورانی که پدر آدم در می‌آمد برای اینکه سراغی از کسی بگیری و از حالش باخبر بشوی. دورانی که ممکن بود بعد از سال‌ها در یک خیابان زیبای تمیز، تصادفی، یک دوست قدیمی را ببینی و او را در آغوش بگیری و ذوق‌زده بشوی.
«جو مارچ» در فیلم «زنان کوچک» متعلق به آن دوران است که آخرش رمانش چاپ می‌شود و با اینکه هیچ‌وقت به فکر عاشق شدن و ازدواج کردن نبوده، عاشق می‌شود و ازدواج می‌کند… .
حالا اگر از این لوس‌بازی‌ها (!) بگذریم، توی این فیلم، خواهرها که مدتی از هم دور افتاده بودند، وقتی برای یکی‌شان اتفاقی می‌افتاد، از راه دور، اول احساسش می‌کردند و بعد باخبر می‌شدند؛ این حس، خیلی زیبا و لعنتی‌ست…
این روزها در فضای مجازی، کلی کلیپ و تصویر و خبر می‌بینیم که می‌خواهند ما را از آخرین وضعیت شیوع کرونا آگاه کنند. بیشترشان هم هنوز نمی‌دانند که تکلیفشان با خودشان و کرونا چیست! با این حال، دست از اطلاع‌رسانی و آگاه‌سازی (!) برنمی‌دارند. یک جور احساس تکلیف می‌کنند شاید که از تلوتلو خوردن آدم‌ها و از حال رفتنشان در خیابان تا شوخی‌های واقعا خنده‌دار با ویروس کرونا و غیره از زیر دستشان در نمی‌رود!
اما اینها حواسشان نیست که اگر نهادها و دستگاه‌های مرتبط دراین‌باره آمار متناقض زیادی منتشر می‌کنند یا کم‌کاری دارند یا اینکه صدا و سیما حتی الآن هم دست از کارهای تخریبی که به شعور و حال مردم توهین می‌کند برنمی‌دارد، دلیل نمی‌شود که فضای مجازی هم به نگرانی آدم‌ها اضافه کند.
چند روزی می‌شود که از حال مادرم خبر ندارم؛ نکند برایش اتفاقی افتاده باشد؟…
زمانی که نوجوان بودم و برای کنکور به شکل بی‌رحمانه و وحشتناکی درس می‌خواندم، به یک دلیل خیلی خیلی احمقانه، یک شب بی‌خبر از خانه بیرون رفتم و تا فردا ظهرش هیچ‌کسی از من خبری نداشت. آن موقع، از تلفن همراه خبری نبود و هنوز بعضی از خانه‌ها، حتی تلفن ثابت هم نداشتند. من البته هیچ کار بدی نکردم در مدتی که بیرون از خانه بودم، و فقط از حدود ۱۱ شب تا ۱۱ صبح بعدش، در خیابان‌های شهرم راه می‌رفتم و گاهی هم که خسته می‌شدم، یک گوشه‌ای می‌نشستم و احتمالا به چیزهای احمقانه‌ای مثل «از کجا آمده‌ام؟» یا «کنکور بدهم که چه بشود؟» یا «علم بهتر است یا ثروت؟» فکر می‌کردم! بعدا که پیدایم کردند یا خودم به خانه برگشتم (به خاطر ندارم کدامش اتفاق افتاد) به وضوح از شدت نگرانی و عصبانیت و ناراحتی پدر و مادرم، ترسیدم. آنها احتمالا در تمام آن مدت با خودشان فکر می‌کردند که «حتما برایش اتفاقی افتاده است»…
کرونا، یک چیز عجیب و منحصربه‌فردی برایمان آورده است که ربطی به آن ترس و آسیب و دلهره و… ندارد. آمدنش به ما یادآوری کرده که چقدر از هم دور شده بودیم و بی‌تفاوت نسبت به حس و حالمان. نشانمان داده که بی‌کفایتی، حد و مرز نمی‌شناسد و ربطی به مقام و ثروت ندارد. کرونا تبدیل شده به آیینه‌ای که حالا می‌ترسیم در آن به خودمان نگاه کنیم. آیینه‌ای که مثل این آیینه‌های داخل بازار، قاب و سر و شکل زیبایی ندارد اما خیلی آیینه‌تر است و به شکل صریحی، خودمان را نشان خودمان می‌دهد…
هر روز صبح، قبل از رفتن به محل کارم، داخل آیینه به خودم نگاه می‌کنم. به همسرم می‌گویم که چقدر دوستش دارم و به توصیه‌هایش که از من می‌خواهد مراقب خودم باشم، گوش می‌دهم. وسط کارهای معمول روزانه‌ام تا عصر که به خانه برگردم به سلامتی اعضای خانواده‌ام و دیگرانی که دوستم دارند و دوستشان دارم، فکر می‌کنم و اگر از مادرم خبری نشود…؛ احتمالا برای مادرم اتفاقی افتاده… .