هومن حکیمی – دبیر گروه فرهنگی / واسه قیصرهای سانتافهسوار! «واسه صد روز گذشتن از فاجعه سقوط هواپیما، واسه صد روز نبودن «ریرا» و «پریسا» و بقیه، واسه برادرای آبمنگل، واسه تیزی تیغه کفش قیصری، واسه اونایی که جار میزنن لوتیطوری قلابیشون رو، واسه اونایی که لگد میکنن گلای قالی رو اما وقتی […]
هومن حکیمی –
دبیر گروه فرهنگی /
واسه قیصرهای سانتافهسوار!
«واسه صد روز گذشتن از فاجعه سقوط هواپیما، واسه صد روز نبودن «ریرا» و «پریسا» و بقیه، واسه برادرای آبمنگل، واسه تیزی تیغه کفش قیصری، واسه اونایی که جار میزنن لوتیطوری قلابیشون رو، واسه اونایی که لگد میکنن گلای قالی رو اما وقتی رد شدن، برمیگردن سمتت و میگن؛ «هیس، یواش. حیف ِ حرمته حاجی. نکن خاک ته کفشت رو نثار خاک فرشای بهتون زده»، واسه اونایی که دلال انتخاباتن و آدمارو قدّ یواشکیهای خزعبلات توهّماتشون متر میکنن و امروز واسه قدّوبالات غمزه میریزن و فردا باس حواست باشه که از پشت که نه، از جلو که نه، از چپ و راست ِ آسمون و ریسمون، بهت چاقو که نه، خنجر که نه، لایک و کامنت بیمروتی پرتاب میکنن، اینجا؛ همین جایی که گربه داره و تا ته ِ ته ِ دلت بخواد، عصای جادو داره که باهاش میتونی زیرپلّهت رو تبدیل کنی به خونه باغ و چه میدونم ازین لاکچریطوریا که بهش میگن پنتهاوس یا باهاش بزنی به کمر بیتالمال و پرایدت رو با لباس مبدّل سانتافه و ایضا بوگاتی و چه میدونم رینگ طلاهای خانم چیتانپیتان مسحور کن، بریزی جلوی چشم خلقالله، همین شهر پر از الّاکلنگ عصمت و رفعت و مکنت و حکمت و… که اِند ِ اسگلیسم هم از یه گوشه کُت و دلش آویزونه، واسهی اینایی که گفتم، کشور رویاهاس. کشوری که میتونه غول خفته نداری و بیعاری و گشنگی و… همه نداشتههای اونارو بیدار کنه و یه ملتی
رو بیمار.
من اما سعی میکنم حواسم باشه. حواسم باشه که توی همین جا هم میشه آدم باشی و به چیزی که میخوای برسی و گول غمزه پیام و کامنت فلان تئورسینطور و بهمان آقای «تو عجب نمایندهای بودی که جات توی شاهنامه هم خالیه» رو نخوری چون «هماو توانَد که به طرفهالعینی سمت و سو عوض نماید» و نک تیزی تیغه کامنت و لایک قیصریش رو روونه جناب کند! القصّه، قصّه گفتم که خوابت نبره و بهش فک کنی داداش…»!
تشویش اذهان عمومی
ابتدای سال ۱۳۹۸ است؛ به همسرم میگویم که ما الان خوششانسیم که سیل، گریبان ما را نگرفته. ناراحت و عصبانی میشود از شنیدن این حرفم. حق دارد؛ اشتباه کردهام. خوششانسی در این لحظههای فاجعه، تعبیر مزخرفیست. مثل استاندار سابق گلستان که بعد از برکناریاش گفت؛ بدشانس بوده وگرنه الان کلی مسوول دیگر هستند که در سفر خارج به سر میبرند؛ و میبرند.
ستاد بحران کشک است. تدبیر کشک است و امید به اینکه اوضاع بهتر میشود هم. از بَم تا کرمانشاه و سرپلذهاب و از مازندران و گلستان تا شیراز و لرستان هم کشک است.
آنهایی هم که در روزهای اول سال دست زن و بچهشان را گرفتند تا به امید آرامشی مقطعی به سفر بروند و حالا بعضیهاشان غرق شدهاند هم کشکاند حتما که مردهاند.
جان آدمهای بیگناه هم کانکس حلبی قزمیت نیست که بخواهیم به شکل باسمهای دوباره بسازیم تا زلزلهای دیگر و سیلی دیگر بیاید و… . عید یکهزاروسیصدونودوهشت هم کشک است و عید یکهزاروسیصدونودونه هم و شادی هم و ما تبدیل شدهایم به ملت فاجعه و عزا و غم. «ملت عشق» هم سرمان را بخورد که هرچه میکشیم از صدقه سر ِ بیکفایتیها و بیمسوولیتیهای «آنها» و ناآگاهی خودمان است.
راستی اگر این همه تشویش اذهان عمومی را که «شما» مسبّب آنید نمیبینید، میتوانید من و امثال مرا به جرم تشویش اذهان خصوصیتان بگیرید و ببندید چون ذهن عموم، مدتهاست که مشوّش است. عید مسوولانی هم که خودشان و خانوادهشان در اروپا و آمریکا در حال تحصیلاند(!) مبارک! همین… .
«بنجامین باتن» فقط یک عدد است!
آیا سن، فقط یک عدد است؟ آیا بنجامین باتن، فقط توی سینما وجود دارد؟ آیا آدم وقتی از چهل سالگی عبور میکند یعنی حتما باتجربهتر شده و هِی باید به سالهایی که گذشت فکر کند؟…، «چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند»… .
خاطرم هست یکبار وقتی حدود ده سالم بود به لحظهای فکر کردم که چهل ساله شدهام.
خودم را در آن وضعیت تصور کردم و شاید خندیدم! الان نمیدانم اگر از «من» ده ساله بپرسم که تصورش از رد شدن از مرز چهل سالگیاش همینی بوده که الآن هستم یا نه، چه جوابی میدهد اما واقعا مهم است؟
حتما مهم است اما مهمتر از این هم وجود دارد. من، حالا که از چهلودو سالگی عبور کردهام فقط این را مطمئنم که اشتباهاتی که تا امروز مرتکب شدهام، عامدانه نبودهاند.
باور کنید نکته مهمیست چون در این چهلودو سال آدمهای احمقی را دیدهام که ظاهر افراد نا احمق(!) و موجه را داشتند اما آگاهانه و و عامدانه مرتکب حماقت و اشتباه
میشدند.
اینها، از بزرگترین کسانی بودند که به من درس زندگی دادند و خودم هم میدانم که «درس زندگی» از آن جملهها و اصطلاحات کلیشهای و احمقانه است!
گزارش یک جشن
«ما که از خسیسان و جمله کاسهلیسانیم
ترک میکنیم آیا، این گدا مُآبی را»
این مطلب را به خاطر این، با شعر بالایی شروع کردم که بگویم از دعوتت متشکرم اما دعوت و پذیرش دعوت و حضور، دلیل میخواهد.
دلیل میخواهد که آدم بعد از دو سال یاد یک نفری بیفتد که قبلا…، که قبلا…، که قبلا… . این «قبلا» البته که عربیست و البته که قید زمان است و البته که معادل فارسی هم دارد و البته که خیلی هم مهم هست.
«خوبِ خوب میدانیم، راه دوستیابی را»
به این مصرع میتوانم اضافه کنم که؛ خوب هم بلدیم از دست دادن دوستان واقعی را. «واقعی» هم واقعا یک قید واقعیست. اگر خوب به آن فکر کنیم گاهی تصویر وحشتناکی از رفتارمان نشانمان میدهد که هولبرانگیز است اما شاید باعث شود اینقدر توپ را به زمین دیگر نیندازیم.
«مثلِ گاو نوشیدیم مثلِ اسب کوشیدیم، مثلِ اشک جوشیدیم
گریه غرق کرد آنگاه، اسبهای آبی را»
تصور کن؛ خیلی وحشتناک است که اسب آبی در آب غرق شود. انتزاعیست، میدانم، اما انتزاع شاید بتواند جلوی انتفاع را بگیرد، هرچند به همان اندازه هم میتواند باعث توهّم انتفاع بشود.
«هم نگه نمیداریم حرمت خرابی را»
دستکم بیا حرمت نگه داریم. حتی حرمت همین خرابهای که انشاالله خراب نشود – مخصوصا از «انشاالله» استفاده کردم وگرنه تو میدانی که ادبیات نوشتنم اینطوری نیست. حرمت نان و نمک را میدانم و بلدم به خوبیهای گذشته هم فکر کنم و قدر بدانم و اصلا برای همین هم دعوتت را قبول نمیکنم. گفتم که دعوت و پذیرش دعوت، دلیل میخواهد و دلایل ما الآن مدتهاست که با هم فرق میکند.
«فاضلیم در دانش، فاضلیم در خوانش
ارج مینهیم اما، شعر فاضلابی را»
برآیند آدمها برایم از همه چیز مهمتر بوده و خواهد بود. برآیند من، ادبیات و شعر و قلم و سینما و احترام و دوستداشتن است (که نمیدانم تا چه حد نتیجهبخش و مثبت بوده است) و حالا که چهلودوسالگی را رد کردهام (در ۲۴ اسفند) ترجیح میدهم دنبال آرامشی باشم که در سرتاسر عمر کوتاهم برای خودم و آنهایی که دوستشان داشتهام و دارم و خواهم داشت، میخواهم.
راستی یکهو یادم آمد که ۳۰ سال پیش در رمان «بینوایان» خوانده بودم که پاریس آن موقع فاضلاب زیرزمینی داشت؛ خیلی فراتر از «جمعآوری آبهای سطحی»!