مجید عابدینی راد/ با اینکه دلم خیلی برای آدم هایی که از کرونا آسیب دیده اند می سوزه، و می دونم که از این بابت هنوز هم خیلی جای دلسوزی در پیش خواهم داشت، بخودم می گم برا من یکی ولی زندگی با این واقعه کرونا و در قرنطینگی موندن خیلی زیاد خیر رسون […]
مجید عابدینی راد/
با اینکه دلم خیلی برای آدم هایی که از کرونا آسیب دیده اند می سوزه، و می دونم که از این بابت هنوز هم خیلی جای دلسوزی در پیش خواهم داشت، بخودم می گم برا من یکی ولی زندگی با این واقعه کرونا و در قرنطینگی موندن خیلی زیاد خیر رسون شد!
راستش اینه که هیچ نیرویی توی دنیا اونطور که باید پیش از این نتونسته بود که من رو این طوری سر جای خودم بنشونه! این کرونا من رو توی همین دو ماهه اون جوری تربیت کرده که هیچ معلم و ناظمی توی همه دوره ی تحصیلی ام نتونسته بود از پس شیطنت هام بر بیآد! آخه درست مثل یک پدر همه سرکشی ها و کج روی ها و طغیان های درونیم رو بکل خوابوند و از بین برد! آخه چه جوری بگم؛ پدرم بکل اهل جذبه نشون دادن و سختگیری از هیچ نوعش نبود و من آزاد تر از الکترون برا خودم می گشتم و هر راهی رو که دوست داشتم می رفتم !
هیچ شکی ندارم که امروز کرونا آدمم کرد تا یک جوری بالاخره بالغ بشم! شاید هم یک مرد زندگی! کسی چه می دونه!؟ خیلی سخته گفتنش ولی حس می کنم لطف بزرگی شد که ایده ی مرگ، و زندگی روزمره باهاش رو آورد و در راس مسائل زندگیم جا داد! واقعیت اینه که این پیش آمد یک رنگ و جلای تازه ای به زندگی این روزهام داده و خیلی بیشتر از همیشه دارم قدر لحظاتی که در حال گذرند رو می دونم! این حرف رو با احساس گناه بزرگی می گم که ته دلم می خوام همیشه کرونا باهامون بمونه و تا سالهای طولانی مهمونمون باشه!
از اونجا که ریتم عادی زندگی خیلی وقته که خوابیده انگاری فقط زمان حال برام وجود داشته باشه و همین. این بار خوب می دونم که از اون بارهایی ست که با محبوبه، داستانمون معنی خیلی قشنگ تری می تونه بخودش بگیره و انگاری عشقمون از اون نوع ادامه دارش هم باید باشه! ولی راستش الان دیگه ایده ادامه داشتن مسائل و هر چه که مربوط به آینده می شه خیلی رنگ عوض کرده!
این میونه این تجربه با کرونا یک بیداری خیلی خاصی رو درم دامن زد! و باور باید کرد که این حرف رو به هیچ وجه از راه طنز بیان نمی کنم! می دونم که خیلی ها بحق کرونا رو نفرین می کنن چون که به هرحال ناقوس مرگ رو بدجوری توی دنیا به صدا در آورده و جون خیلی ها رو گرفته و مال خیلی ها رو هم از بین برده، ولی برای من مسئله این بوده که از نوجوونی تا همین اواخر اونجور زندگی کرده بودم و داشتم می کردم که انگاری مرگی در کار نباشه!
یعنی اون حالت ملموسی که برای هر آدم ِ بالغی بهرحال فکر می کنم که داشته و داره رو، والا بکل برا من نداشته! هیچ وقت هم تا حالا بصورت جدی واقعاً فکر این که یک روز دیگه نباشم رو حتی نگذاشته ام به مغزم هم، اونطور مثل بقیه، خطور کنه!
خیلی از دور و بری هام بالطبع مرده اند؛ چه از میون خانواده دور و نزدیک و چه از دوستانم و اطرافیان شون…. ولی راستش مرده هیچکدوم رو اصلاً ندیده ام! خیلی هم به ندرت شده که برم قبرستون یا سر خاک کسی یا حتی توی مجالس عزاداری و سوگواری…
البته وقتی بهم می گن فلانی مرده خب ناراحت می شم، غصه هم می خورم، برا نزدیکانم گریه هم کرده ام ولی واقعاً نمی دونم چرا نمی فهمم یعنی چی!؟ یه حالت خیلی عجیب در مقابل مرگ دیگران دارم! برا خودم هم که اصلاً نه بهش تا حالا اون طوری ها فکر کرده ام و نه فکر پیش اومدنش تا قبل از واقعه ی کرونا می اومده توی ذهنم! علت این وضعیت رو دقیقاً می دونم که به خاطر مخفی کردن بیماری سرطانی سخت پدرم پیش اومد، اونهم درست وقتی که جواب قبولی دیپلم متوسطه ام رو گرفتم و بهش دادم. حالا از اون طرف هم من خیلی بد تر از نظامی و حافظ اصلاً نه بفکر و بدنبال قبولی در جایی و کسب موفقیتی خاص بوده ام و نه بکل دنبال تموم کردن کاری…
زندگیم هم تا حالا خلاصه می شده به ناتمومی و لنگ در هوایی و آویزانی….. تا جایی که از این برخورد هم شیوه ی زندگی ای برا خودم ساختم و سالهای طولانی بدنبال ترویجش هم بوده ام…. یعنی انگاری که هر تمومی و موفقیت و پایانی معادل با مرگ باشه! الان اگر قرار باشه فقط کارهای نیمه تمومم رو به انجام برسونم راحت یه عمر و نیم دیگه وقت لازم دارم…! اون موقع حماقت اطرافیانم این شد که من رو از خداحافظی با پدرم محروم کردند و فرستادند به سفری که از پیش قرارش گذاشته شده بود….!
یعنی بابام بیچاره اونقدر می ترسید که من نتونم دیپلمم رو بگیرم که همیشه از خدا می خواست که تا دریافت چنین خبری بتونه بالای سر من بمونه! این سفر رو هم برام به عنوان یه جایزه از پیش تعیین کرده بود و موقع رفتن هم دو برابر حد لازم خرج گردش و تفریح و پول تو جیبی بهم داد. جند روز بعدش که از شدت نگرانی و مشاهده برخی از اعلام غیر عادی در رفتار ها از اون سفر کذایی به تهران برگشتم، فقط با یه خونه خالی ریخته و پاشیده شده مواجه شدم و عکس قاب شده اش روی دیوار سالن مون و بعضی وسایل شخصی اش که اینطرف و اون طرف پراکنده شده بودند…! درست عین یه خونه دزد زده مرگ زدگی برای اولین بار رخ خودش رو بهم نشون داد! اصلاً باورم نشد وقتی قبرش رو بهم نشون دادن و گفتن بابات زیر این خاکه… !
فکر می کنم ندیدن آخرین لحظات زندگیش باعث شده بود که من مرگ رو هیچ وقت نفهمم چیه و از نظر روانی یک جورایی فکرش رو هم طرد کنم و نذارم به مغزم هم وارد بشه! حتی تا دوره هایی طولانی در هر جا و موقعیتی بدنبال پدر گمشده ام می گشتم!
کاری ندارم فقط تا حالا برام اینطوری بوده که به یک باره بعضی آدم های دور و برم، درست مثل بابام ناپدید می شن و فقط از شون برای بازمانده ها نشونه هایی نمادین می مونه که بهش می گیم مردن… خیلی کم پیش می آد که مثل بقیه قبرستون برم. برام کلاً مرگ یک جورایی بی معنی بوده و این وضع تا همین اواخر که سر و کله ی کرونا پیدا شد هم باقی مونده بود!
تازگی ها با لونه کردن ویروس های کرونا توی کوچه و بازار و پشت در خونه و احتمالاً توی خونه ی همسایه ی مجاور آپارتمانم، در این مدت یک جوری افتادم مثل بقیه توی زندگی کردن ِ باهاش از صبح تا شب! همه ی خبرهای دور و بر هم که باز پیرامون همین قضیه می گذشته و داره می گذره… ! یه حالت شبانه روزی و ساعت به ساعت ِ با مرگ همنشین بودن…! اینجوری شد که فهمیدم چه قدر باحال تره که آدم این قدر با فکر مرگ، و تا این اندازه نزدیک به خودش، زندگی کنه!
مهم ترین تاثیرش این شد که من الان برخوردم با زمان و ارزش لحظه هایی که می گذرن خیلی نسبت به قبل فرق کرده…! نگاهم به خیلی چیزها به ناگاه در جهت مثبت تغییر پیدا کرده که همه به لطف این کرونای خوشگله!
۲۲ آوریل/۲۰۲۰/ پاریس