عروس شهر تهران
عروس شهر تهران

مجید عابدینی راد واقعاً رضا گردش سر شب توی خیابون مختاری لطف بی نظیری رو داره! من هر بار که برا خرید بیرون می رم سعی می کنم موقعی باشه که همه مغازه ها، بساط شون رو تا توی پیاده رو چیده اند، و مردم در دو طرف خیابون، سرگرم خرید و گشت زدن و […]

مجید عابدینی راد

واقعاً رضا گردش سر شب توی خیابون مختاری لطف بی نظیری رو داره! من هر بار که برا خرید بیرون می رم سعی می کنم موقعی باشه که همه مغازه ها، بساط شون رو تا توی پیاده رو چیده اند، و مردم در دو طرف خیابون، سرگرم خرید و گشت زدن و گفت و گو هستن! با این که صورت های همه با نقاب های ضد ویروس پوشیده شده، اما آدم ها انگاری با چشم هاشون گرمی و حال و هوای زندگی رو، به دور و بری هاشون منتقل می کنن! خیابونی پر از نور و ازدحام مردم و جنس های از همه رنگ…! برا من تهرون دوست داشتنی توی همین جور محله های مثل مال خودمون، و در قلب خیابون مختاری خلاصه می شه!

رضا نوشت: من نمی فهمم پس چطوره که همه ملت عشقشون به سمت زندگی در شمال شهر گرایش پیدا کرده! من هم مثل تو چون زاده همین محل هستم، خارج از این محیط راستش سخت احساس غریبی می کنم!
نوشتم: من کاری به کار عشق اکثریت آدم ها ندارم، و اون چه که بهم کیف می ده، همین حال و هوایی ست که در جاهای دیگه شهر، به سادگی نمی شه پیدا کرد! ببین، با اینکه به ظاهر نمی شه گفت این قسمت شهر و خیابون ما، زیبایی خیره کننده ای رو داشته باشه، اما واقعیت اینه که یه قوه جاذبه و کشش خاصی رو به آدم القاء می کنه؛ به قول قدیمی ها یه آنی داره که با بقیه جاهای شهر، خیلی فرق می کنه! برا اینه که به نظر من خیابون مختاری رو باید عروس خیابون های تهرون دونست!
رضا نوشت: خب این حال و هوایی که تو از این خیابون و محله مون می گی رو، من و چارتا بچه محل دیگه، شاید خیلی خوب درک کنیم، و بپسندیم، اما نمی شه گفت که این کشش جنبه ای عمومی داشته باشه!
این چیزی که تو می گی خیلی به برداشت های عاشقانه ما آدم ها بستگی داره! طوری که خیلی سخته که به فرض آدم بفهمه چرا در میون هزاران زن فقط دل به سمت یکی شون می ره! یا یه زن که در میون همه مردهای دنیا فقط عاشق یه مرد خاص می شه! یعنی خیلی سخته دلیلی قابل بیان براش پیدا کرد! مگه این طور نیست؟
نوشتم: آره، همین طوره. خیلی به نظرم درست می گی. می دونی همین که از «غیر قابل بیان بودن» ِ تعریف درستیه از پیچیده بودن برداشت های عاشقانه ما آدم ها، و خود مقوله عشق! حالا می خواد عشقی نسبت به شخصی خاص باشه، یا هر جانداری، و یا هر چیزی که بشه روح دار در نظرش گرفت! خلاصه «اون» حس غیر قابل بیان رو، به نظر من می شه عشق نامید. این می شه همون «آن » متمایز کننده!
رضا نوشت: می تونی از این آن ِ متمایز کننده بیشتر برام بگی؟
نوشتم: به عنوان مثال من برا چی این قدر محبوبه رو ستایش می کنم و هر چی هم برای روشن تر کردن برداشتم نسبت به او می گم، باز هم به بیانی قابل ادراک برا خودم و‌ نسبت به کسی، هنوز که هنوزه نرسیده ام!؟
رضا نوشت: یه طوری می گی که انگار خودت هم چیزی ازش، اون طور که باید، نمی دونی؟ واقعاً عابد این طوریه که آدم هیچ وقت نمی تونه بفهمه که چرا یکی رو با همه وجودش می خواد و تحسین می کنه!؟
نوشتم: والا در مورد من قضیه واقعیتش همینه که من نمی دونم، و تنها این رو می دونم که فقط با نوشتنه که بلکه بشه بهش رسید!؟ خیلی ها از قدیم خب به دنبال شناخت ماهیت عشق رفته ان، و در پای دروازه های شهرش عمر گذروندن ان! بعضی ها خیلی بیشتر شهر به شهرش رو گشته اند…! اصلاً به نظر من رسالت عمده ادبیات توی همین مسیر شناخت عشق بوده و هست!
رضا نوشت: پس ببینم عابد، یعنی محبوبه می دونه که تو دغدغه اصلی ت اینه که بدونی چه چیزی در او انگیزه نوشتن این نامه های بی ‌پایان رو برای تو دامن زده!؟
نوشتم: ببین رضا، من در وهله اوّل یه محقق هستم. روی موضوع عشق یه عمر تجسس کرده ام تا به حافظ و نظامی رسیده ام. آخرش برای این که به فرض این جواب رو یه روز بتونم بیارم که چرا توی این همه خیابون این ابر شهر تهرون، من خیابون مختاری رو عروس در نظر گرفته ام!؟ یا چرا الان محبوبه عروس منتخب ذهن من در میون میلیون ها دختر دیگه، که هر کدوم کیفیت و خصوصیت های ویژه ای برا خودشون دارن، شده…!؟
رضا نوشت: حالا به کجا رسیده ای!؟
نوشتم: بذار این طور برات بگم که هر کدوم از ما به نظرم در اعماق وجودمون یه گوهر خیلی خاص و یکتایی رو داریم! مادرم اعتقاد داشت که اون جواهر درونی، توی یه شیشه ای ست که باید سخت مراقبش بود که کسی آسیبی نتونه بهش برسونه! درست مثل این می مونه که تو عاشق یه ستاره ای شده باشی که نورش همیشگیه! غیر اون ستاره هم نگاهت، توی مقطعی خاص، تا اونجا که قادر باشی، اولویت دیگه ای نداشته باشه!
رضا نوشت: آهان، الان فکر می کنم یک کم بهتر متوجه وضع خاص تو شدم؛ انگاری که الان توی کار ستاره شناسی افتاده باشی!
نوشتم: کمابیش همینه. عاشق ستاره های نورانی ِ درون بودن، آخه یک جور وضع عشقی تمام ناشدنی و همیشه ماندگار رو به وجود می آره! اصلا ببین رضا، خیلی ساده بگم نوع عشق ورزی که من دارم زندگی می کنم، کلاً در حیطه زبان و با کلمات می گذره! می دونی همه مسئله پیرامون رسیدن به یک گوهر خاص، از راه کلمات آشنای در زبان دور می زنه، تا اون، بتونه به توضیح و وصف در بیاد!
رضا نوشت: حالا نمی تونی دو کلمه هم از «اون» گوهر خاص درونی بگی!؟
نوشتم: حرف های خیلی کلی گفتن کمکی به روشنایی ماهیت این گوهرهای درونی نمی تونه بکنه! به فرض برای رسیدن به اون چه که خیابون مختاری رو از خیابون های دیگه شهر متمایز می کنه، باور کن نوشتن دو تا کتاب و بیشتر از اون هم، شاید کم باشه! حالا در مورد یک گوهر انسانی قضیه صد برابر سخت تره! تنها خاصیت این راه همون حس خوشبختی ای ست که در این مسیر شناخت، نصیب خود آدم می شه!
رضا نوشت: پس خاصیت اون نوشتن، و در وادی حرف و کلمات گشتن، آخرش برای چسبندگی و کیف بیشتر بردن از زندگی و بالا بردن شعور خود آدم در این مورد خاص، می تونه باشه! نه؟
نوشتم: ببین رضا، بهترین توضیحش رو نظامی در هفت پیکر آورده؛ توی مکتب خانه ای بی نظیر و درس آور، هر شب قرار گرفتن، که معلم هات همون گوهر های قصه گوی در وجودهای محبوبه ها هستن، که ازت حتی می تونن بهرام و اسکندر زمانه بسازن!
حالا دیگه بستگی داره که ظرفیت درونی خودت در چه حد باشه، و تا کجا بتونی در کار شناخت پیش بری! حرف از راه گوهرشناسی ای مطرحه، که از پیش به خوبی می دونی، که هیچ وقت به انتهای چنین شناخت و راهی نخواهی رسید! این گوهر ها رضا جون، شاید در نهایت، نمادی از گوهر در شیشه وجود خودت باشه! کی می دونه!؟
رضا نوشت: می فهمم، اما هنوز پرسیدنی که زیاده…
خب من دیگه باید برم به سفارشات خرید شب یلدا برسم!
تهران ۲۷ آذر ۱۴۰۰