اولش با سرگیجه شروع می‌شود و تو با خودت فکر می‌کنی که یک درد خیلی معمولی است اما کم‌کم که سرانگشت‌هایت شروع می‌کنند به ذوق‌ذوق کردن تازه به خودت می‌آیی و احساس می‌کنی موضوع آنقدرها هم معمولی نبوده است. حالا تصور کن همه چیز را دو تا ببینی یا تاری دید هم به آن اضافه […]

اولش با سرگیجه شروع می‌شود و تو با خودت فکر می‌کنی که یک درد خیلی معمولی است اما کم‌کم که سرانگشت‌هایت شروع می‌کنند به ذوق‌ذوق کردن تازه به خودت می‌آیی و احساس می‌کنی موضوع آنقدرها هم معمولی نبوده است. حالا تصور کن همه چیز را دو تا ببینی یا تاری دید هم به آن اضافه شود و در نهایت امان از بی‌حالی و افسردگی.
«ام‌اس» این طوری است؛ ذره‌ذره آدم را لمس می‌کند. حساس و زودرنج می‌شوی، تعادلت از دست می‌رود و شاید کم‌کم دست‌ها شروع کنند به لرزیدن. شاید هم تحمل هوای گرم و سرد را تا حدی برایت سخت کند.
مرکز «ام‌اس» آسایشگاه کهریزک یکی از پناهگاه‌های بیماران «ام‌اس» است. بعضی از مددجویان اینجا به خواست خودشان به آسایشگاه آمده‌اند تا سربار کسی نباشند؛ برخی دیگر هم خانواده‌هایشان توان پرداخت هزینه‌های این بیماری را نداشته‌اند. برای تهیه گزارش از مرکز «ام‌اس» آسایشگاه کهریزک با گروه «شنبه‌ها با ام‌اس» همراه شدم؛ گروهی که ۱۱ سال‌ است صبح شنبه هر هفته سراغ بیماران این بخش می‌رود و جویای حالشان می‌شود؛ بیمارانی که برخی‌ از آنها ممکن است سال‌ها بدون ملاقاتی باشند.
آرش قهرمانلو هر هفته با گروهش به کهریزک می‌آید و برای مددجویان داستان‌خوانی، ضرب‌المثل‌خوانی و … انجام می‌دهد
آرش قهرمانلو، سرپرست این گروه می‌گوید: «ما از سال‌ها پیش با گروهمان همراه با استاد جلال ذوالفنون (نوازنده فقید سه‌تار) به کهریزک می‌آمدیم. یک برنامه مشخص برایمان بود که سال تحویل را در کنار مددجویان اینجا باشیم و برنامه اجرا کنیم. در واقع ساختمانی اینجا وجود دارد که همه مددجویان آنجا جمع می‌شدند و برنامه‌های مفصلی برایشان اجرا می‌شد.» دلیل اینکه این گروه روزهای شنبه را برای این برنامه انتخاب کرده‌اند، دلگیری عصر جمعه است. عصر جمعه زمان ملاقات این بیماران با اقوام و دوستانشان است و از آنجا که ممکن است بسیاری از آنها هیچ ملاقات‌کننده‌ای نداشته باشند، دلگیر و غصه‌دار می‌شوند. برای همین اعضای گروه، روزهای شنبه ۹ صبح در مرکز آماده می‌شوند تا اگر روز گذشته دلی گرفته، حالا در صبح شنبه تلخی‌ها را فراموش کند.
آقای غلامی روی ویلچرش نشسته و دنج‌ترین گوشه سالن را برای تماشای برنامه انتخاب کرده است. پشت یک ستون نشسته و خیره شده است. آقای غلامی که یک روز یک مهندس حرفه‌ای بوده و به سه زبان مسلط بوده است، زندگی‌اش با یک رژیم غذایی نادرست از این رو به آن رو می‌شود. او می‌خواسته در یک سال ۵۰ کیلو وزن کم کند. اتفاقاً موفق هم شده اما بهایی که برای کم‌کردن وزنش داده، خیلی زیاد بوده است: «به خودم که آمدم دیدم همه‌اش می‌خورم زمین. نمی‌توانستم از روی جوی آب بپرم. احساس کردم اتفاق‌هایی دارد می‌افتد و رفتم دکتر. دکترم گفت با آن رژیم، وزن کم نکرده‌ای؛ خودکشی کرده‌ای. روند درمانم با تزریق‌های بسیار گران‌قیمت شروع شد. دیگر پاهایم سست شده بود و اختیارش را نداشتم. الان چهار سال است که ام‌اس دارم و در آسایشگاه هستم. بیماری‌ام به سرعت پیش رفت. خب؛ همیشه در زندگی استرس‌های خودم را داشتم. دلم می‌خواست آدم موفقی باشم. به سه زبان مسلط بودم اما الان ذهنم یاری نمی‌کند.»
سوسن‌خانم که لباس‌های شیکش را پوشیده و ناخن‌های لاک‌زده‌اش مانیکور شده‌اند، گوشه دیگر سالن روی ویلچرش نشسته و به موسیقی گوش می‌دهد. سوسن‌خانم خانه‌دار است: «یک روز دیدم دست‌هایم خیلی ذوق‌ذوق می‌کند. وقتی فهمیدم ام‌اس دارم روند درمانم شروع شد. اولش با واکر و عصا راه می‌رفتم اما به مرور احساس کردم که دخترم به زحمت می‌افتد. برای همین آمدم اینجا در آسایشگاه و راضی هم هستم.»
خیلی از مددجویان بستری‌شده در آسایشگاه یک‌ روز برای خودشان آدم‌های سرشناس و بزرگی بوده‌اند اما زندگی آن‌طور که دوست داشتند با آنها تا نکرده است. مثلا اینجا پزشک سرشناسی است که وقتی یک‌ روز متوجه می‌شود ام‌اس دارد زنی را که عاشقش بوده طلاق می‌دهد تا سربار نباشد و با پای خودش به این آسایشگاه آمده است. برای همین حالا هر سال تولدش که می‌شود جمعی از پزشکان به آسایشگاه کهریزک می‌آیند و تولدش را جشن می‌گیرند.
یک قاضی سرشناس هم هست که یک روز حکم‌های تعیین‌کننده و سرنوشت‌ساز صادر می‌کرده اما حالا سال‌هاست که روی تخت افتاده و کار زیادی از دستش برنمی‌آید.
یک سرهنگ سابق نیروی هوایی ارتش، حالا سهمش نشستن روی ویلچر و تماشای آسمان است یا مردی که چندماه پیش داشته روی میزش صبحانه می‌خورده و از آنجا که به دلیل بیماری پیشرفته نتوانسته درست غذا را قورت بدهد، سرش را گذاشته روی میز و مرده است.
اجرای موسیقی تمام می‌شود. سر و صداها می‌خوابد و حالا ویلچرها و تخت‌ها یکی‌یکی به سمت اتاق‌ها و بخش‌های مختلف هدایت می‌شوند. سالن پر از خالی و پر از سکوت می‌شود تا شنبه دیگر بیاید.Bottom of Form