مسعود سليمي/ از جمله بزرگاني كه در دانشكده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران حق استادي بر من دارد زندهياد، انديشمند و والا دكتر حميد عنايت بود كه در خارج از محيط درس و مشق هم از چشمه جوشان فضيلت و شعور علمي و اجتماعي او بهرهمند ميشدم. در گردهماييهاي شبانهاي كه هر ماه […]
مسعود سليمي/
از جمله بزرگاني كه در دانشكده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران حق استادي بر من دارد زندهياد، انديشمند و والا دكتر حميد عنايت بود كه در خارج از محيط درس و مشق هم از چشمه جوشان فضيلت و شعور علمي و اجتماعي او بهرهمند ميشدم. در گردهماييهاي شبانهاي كه هر ماه يكبار با ياران دانشكده داشتيم عنايت هم باوجود فرصت اندكي كه داشت هزارچندگاهي شركت ميكرد و با صراحت و صداقتي مثالزدني با دانشجويانش به بحث و جدل مينشست.
در يكي از همين ديدارها كه موضوع شعر و شاعري و بحث كهنه و نو در ميان بود حميد عنايت ضمن بيان دلبستگياش به شعر كهن فارسي به آثار برخي از نوسرايان و به طور خاص مهدي اخوان ثالث هم علاقه نشان ميداد و قصه شهر سنگستان را يكي از بهترين نمونههاي شعر معاصر ايران مي دانست.
به خوبي ياد دارم در آن شب زمستاني سال ۱۳۴۸ در يكي از رستورانهاي نزديك شميران با دوستان دانشكده گرد حميد عنايت نشسته بوديم او دفتر شعري را همراه داشت كه بسيار از آن تعريف ميكرد و بر اين باور بود به خاطر شيوه بيان و كلام عاطفياش و همچنين آهنگ خوشي كه دارد به عنوان يكي از آثار عاشقانه – اجتماعي در ادبيات ايران ماندگار خواهد بود. حميد عنايت در عين حال تاكيد ميكرد دوگانگي موجود در اين اثر كمك ميكند تا حرفهاي شاعر بهتر و بيشتر مورد قبول مخاطب قرار ميگيرد. كتابي كه در آن شب زمستاني با علاقه خاص دربارهاش حرف ميزديم «آبي، خاكستري، سياه» بود و چون سرآيندهاش حميد مصدق هم دانشكدهاي به حساب ميآمد گيرايي سخنان حميد عنايت صدچندان شده بود.
پس از آن شب، روزها و شبهاي ديگري باز هم از افتخار ديدار حميد عنايت بهرهمند بودم و با رفتن زودهنگام او خاطرهاش براي شاگردي چون من جاودانه شد و اگر حميد مصدق را به مناسبت مراسم نخستين سال مرگ اخوان ثالث كه در خانه او در كوي نويسندگان برپا بود نديده بودم چه بسا خاطره خوش و عزيز آن شب سرد زمستاني سال ۱۳۴۸ هيچگاه نوشته نميشد. حميد مصدق در دهم بهمنماه ۱۳۱۸ در شهرضا به دنيا آمد. سال دوم دبستان بود كه همراه خانوادهاش به اصفهان آمد و ديپلم ادبي خود را در اين شهر گرفت. در سال ۱۳۳۹ به تهران آمد. ابتدا در رشته بازرگاني دانشكده تهران پذيرفته شد و پس از اشتغال در موسسه تحقيقات اقتصادي در دانشكده حقوق به تحصيلاتش ادامه داد و به دريافت ليسانس حقوق و سپس فوقليسانس حقوق اداري در سال ۱۳۵۰ نايل آمد. مصدق از سال ۱۳۵۱ به عنوان عضو هيات علمي به كار تدريس در مدارس عالي و دانشگاهها مشغول شد كه در سال ۱۳۵۲ وكالت دادگستري را هم به آن اضافه كرد. حميد مصدق به عنوان مدرس حقوق خصوصي و حقوق تعاون تا پايان عمر عضو هيات علمي دانشگاه علامه طباطبايي بود و چندي هم سردبير مجله كانون وكلا را بر عهده داشت.
٭٭٭
سالهاي ۴۳ و ۴۴ بود؛ در كنار شعرهايي كه در دفترهاي مجاز و به طور عمومي چاپ ميشدند و من هم به عنوان يك علاقهمند جوان برخي از آنها را ميخواندم، گاه شعرهايي كه از نگاه حكومت غيرمجاز شمرده ميشد و به تعبيري به صورت «شبنامه» توزيع ميشد هم به دستم ميرسيد كه به عنوان نمونه ميتوان به شعر بلند پريا از احمد شاملو اشاره كرد يا بخشي از يك منظومه بلند به نام «آبي، خاكستري، سياه» كه دستنوشته آن را يك دوست والامقام و بسيار اديب و شعرشناس كه چند سالي از من بزرگتر بود و ديگر در دنياي خاكي تنفس نميكند به من عاريه داد.
٭٭٭
ميانههاي سال ۴۵ بود، چند ماهي از دانشجو بودن من در دانشكده حقوق، علوم سياسي و اقتصادي دانشگاه تهران ميگذشت، يك روز به مناسبت دفاع دكتراي يكي از دانشجويان، مراسمي در آمفيتئائر دانشكده در طبقه همكف برگزار ميشد، گروه زيادي از داخل و خارج دانشكده جمع بودند و آنجا بود كه براي نخستين بار سراينده منظومه «آبي، خاكستري، سياه» را ديدم و بعدها در يكي از تظاهرات دانشگاه تهران در ميان شعار نوشتههايي كه در دست دانشجويان بود و آن را فرياد ميزدند، اين شعر هم خودنمايي ميكرد:
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه كسي برخيزد؟
چه كسي با دشمن بستيزد؟
چه كسي پنجه در پنجه هر دشمن
در آويزد؟
٭٭٭
حميد مصدق را در آخرين ديداري كه با او داشتم، اوايل آبان ۱۳۷۰ شاعري همچنان عاشق ديدم، شعر درآمد منظومه «آبي، سياه، خاكستري» به گفته خودش پيش درآمد عشقي بود كه با رگ و خون و وجود او در هم شده است:
« تو به من خنديدي
و نميدانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضبآلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام،
خش خش گام تو تكرار كنان
ميدهد آزارم
و من انديشهكنان
غرق اين پندارم
كه چرا،
خانه كوچم ما
سيب نداشت».
٭٭٭
از ديدار در آبان ۱۳۷۰ و پس از چاپ كامل گفتوگويم با حميد مصدق در ماهنامه دانش و فن (آبان و آذر ۷۰) و پس از اينكه چند كلامي كه پس از انتشار آن، تلفني ميانمان رد و بدل شد، ديگر نه فرصت و نه شانس ديدار و حرف زدن با او هيچكدام پيش نيامد تا اينكه خبر فوتش را در هشتم آذر ۱۳۷۷ شنيدم. خاطره بارها و بارها خواندن «آبي، خاكستري، سياه» و ديدار چند ساعته با او، همواره با من ميماند اما به قول حافظ حال خونين دلان كه گويد باز.