۴۹ سال تنهایی
۴۹ سال تنهایی

      مسعود سلیمی / یکی از روزهای تعطیل سال ۳۸ یا ۳۹ خورشیدی بود، رفته بودم منزل پدربزرگ پدری ام؛ خانه بزرگی بود که غیر از پدربزرگ و مادربزرگ و عموی کوچکم، عمه ام با شوهر و بچه هایش و یکی دیگر از عموهایم با خانواده اش، در اتاق های متعدد آن زندگی […]

 

 

 

مسعود سلیمی /

یکی از روزهای تعطیل سال ۳۸ یا ۳۹ خورشیدی بود، رفته بودم منزل پدربزرگ پدری ام؛ خانه بزرگی بود که غیر از پدربزرگ و مادربزرگ و عموی کوچکم، عمه ام با شوهر و بچه هایش و یکی دیگر از عموهایم با خانواده اش، در اتاق های متعدد آن زندگی می کردند.
رفتن به خانه پدربزرگ پدری، برایم یک جور گردش و تفریح بود، گاهی پدربزرگ می آمد عقبم و گاه خودم تنهایی از خانه مان، یعنی خانه پدربزرگ و مادربزرگ مادری ام، که در امیریه، نزدیک منیریه – ولیعصر امروزی- پیاده راه می افتادم و کلی محله های اسم و رسم دار آن روزها، از فرهنگ و پل امیر بهادر و گنجه ای گرفته تا چهارراه گمرک و مختاری نزدیک میدان راه آن را پیاده می رفتم. از نزدیک چهارراه مختاری می پیچیدم طرف کوچه درختی و با صفای دلبخواه و پس از رد شدن از سی متری، خیابان جمال الحق را می گرفتم و می رفتم تا انتها که داخل یکی از کوچه های بن بست آن خانه بزرگ پدربزرگ بود.
آن روز سرمای استخوان سوز تهران نمی گذاشت با بچه ها در حیاط بازی کنیم، همه جمع شده بودیم در اتاق عمویم که خیلی اهل کتاب و مطالعه بود، کتابخانه بزرگی داشت که همه جور کتاب و مجله به ویژه نوشته های چپی، آثار نویسندگان روس، آندره ژید و کلی از ادبیات فارسی مثل یکی بود یکی نبود جمال زاده، چشمهایش اثر ممنوعه آن روزهای بزرگ علوی، ماهنامه سخن و خیلی نوشته های دیگر.
٭٭٭
در آن روز سرد تهران در سال ۳۸ یا ۱۳۳۹ خورشیدی، از سر کنجکاوی رفتم سر وقت کتابخانه پر از کتاب عمویم، کاری که او اصلا دوست نداشت و من با وجود این که اخلاقش را می شناختم، اما از غیبت یکی دو ساعته او و شلوغی خانه، سوء استفاده کردم و با کمی ترس و لرز و با دقت، چند کتابی که دم دست بود را برداشتم و با عجله شروع کردم به ورق زدن، روی جلد یکی از آن ها آمده بود؛ زنده به گور، مجموعه داستان، صادق هدایت. و این گونه بود که در روز سرد زمستان برای نخستین بار یکی از کتاب های صادق هدایت را ورق زدم.
پیش از این، جسته و گریخته شنیده بودم که با خواندن کتاب های هدایت آدم ناامید می شود، دست به خودکشی می زند، از دین و ایمان برمی گردد و خیلی تعریف های منفی دیگر.
٭٭٭
با صدای عمو که در حیاط پیچید، کتاب را با عجله در کتابخانه گذاشتم، اما هنگامی که به هم ریختگی کتابخانه را دید، از زیر عینک نگاهی به من انداخت که کمترین سرزنشی در آن دیده نمی شد؛ بعدها به لطف عمو خدابیامرز عمو ابوالفضل ام، خیلی از کتاب های ممنوعه آن روزگار از چشم هایش گرفته تا تاریخ مشروطیت و کلی از کتاب های هدایت از جمله همان مجموعه زنده بگور، سه قطره خون و بوف کور را به امانت گرفتم، به ویژه آن که از بوف کور زیاد شنیده بودم، خیلی دلم می خواست، بدانم حرف و حدیث ها درباره اش، چرا و چگونه شکل گرفته است.
٭٭٭
حساسیت ها و اشاره های ضد و نقیض، در یک کلام هاله ای از ابهام که بر «بوف کور» سایه انداخته بود، منِ خواننده کم سن و سال با نوعی پیش داوری کتاب را دست گرفتم؛ «در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشید. این دردها را نمی شود بکسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند….»
صادقانه اعتراف می کنم، چند صفحه از کتاب را که خواندم، ادامه اش برایم مشکل شد، احساس کردم به فرصت و زمانی دیگر نیاز دارم تا بتوانم، بوف کور را با دل سیر، فارغ از پیش داوری های موجود، با آرامش بخوانم که این چنین شد.
٭٭٭
در طول این سال ها، بیشتر نوشته های هدایت را خوانده ام و درباره شان هم، زیاد خوانده و شنیده ام که یک دست نبوده و نیستند، به عبارتی آثار و شخصیت هدایت، با نظر موافق و مخالف، نه به یک اندازه، اما در نهایت، رو به رو شده است.
برپایه نوشته این کتاب، احسان طبری بوف کور را «تراوشاتی از یک نویسنده مترقی می داند» در عین حال، چپ گرای معروف ایران، بوف کور را «سند محکومیت جامعه مبتذل عصر خود» نیز به حساب می آورد.
از طرفی باز در کتاب مورد بحث می خوانیم که در سال های اخیر، تلاش هایی برای کشف منابع بوف کور در کارهای نویسندگان دیگر و حتی در برخی اسطوره ها و افسانه های کیش بودائی به عمل آمده است، واقعیت این است که هر وقت سخن از هدایت و کارهای او به طور خاص بوف کور به میان می آید، نام نویسنده ها، شعرا و فلاسفه بزرگی چون، کافکا، آلن پو، سارتر، خیام، ریکله و ژرارد ونرال هم مطرح می شود. به عنوان نمونه، خیام در یکی از رباعی های خود از فاخته ای حرف می زند که به ویرانه های قصر بلندی نشسته و می پرسد که «کوکو، کوکو». خیام البته به جای بوف از واژه فاخته استفاده می کند، در حالی که در زبان فارسی بوف یا جغد متداول تر است.
البته، در این جا، به طور کلی در پرونده، ما هیچ قصد ورود به مباحث تکنیکی و تعریف مفهومی از موضوعی نیستیم و در این بحث خاص هم اگر قرار بر نقد و بررسی از کارهای هدایت در پیش باشد، چندین و چند کتاب باید نوشت.
٭٭٭
من نوشته های هدایت را دوست دارم، البته بعضی ها را بیشتر و دلیل آن هم جدا از نوع نگارش بدون تکلف و در موارد زیادی واقع گرایانه ای – به غیر از بوف کور که با تمثیل و نماد و زن اثیری همراه است- که دارد به لمس و احساس بسیاری از اماکن و شخصیت ها با آن چه پیرامون زندگی به طور عام و جامعه دیروز و امروز کشور به طور خاص می گذرد و من در سال های زندگی ام با آن ها رو به رو بوده ام نیز مربوط است.
هنگامی که در شرح حال هدایت می خواندم که در خیابان لوشامپیونه در منطقه ۱۵ پاریس، می زیسته و همان جا از دنیا رفته و در گورستان معروف پرلاشز در منطقه ۱۹ پاریس که بسیاری از بزرگان ادب و هنر جهان در آن آرمیده اند، به خاک سپرده شده، با خودم می گفتم اگر پایم به پاریس برسد باید سری به این دو مکان بزنم و بعدها، یعنی چندسال پیش از انقلاب که راهی فرانسه شدم و ساکن پاریس، چندبار به تنهایی و بارها وقتی مهمان داشتیم به عنوان راهنمای توریستی!!، سر خاک صادق هدایت رفتم و رفتیم. نویسنده بزرگ ایران زمین که در خارج از کشور، بیش از داخل ارج و قرب دیده و می بیند، در یکی از زیباترین جاهای گورستان پرلاشز، در بلندی، زیر درخت بید و سنگ سیاه یک دست و چشم نوازی دفن شده است. هدایت را چه دوست بداریم و چه او را نفی کنیم، به عنوان یک نویسنده بزرگ نامش در تاریخ ایران زمین به ثبت رسیده است.